هیچ وقت دلم نمی خواست در مورد مسائل شخصیم توی وبلاگم چیزی بگم .یعنی اولش به همین قصد وبلاگ زدم اما وقتی خیلی ها آدرس رو فهمیدن ،نتونستم از خودم بنویسم ،از اتفاقای خوب و بدی که برام افتاد نتونستم بنویسم .اما الان باید بگم .میدونم که این حرفم ،حرف دل خیلی های دیگست .حرف دل آدمهایی که مثل من اعتماد کردن....
از کجا شروع کنم ؟چه جوری شروع کنم ؟امروز با کلی انرژی رفتم دانشگاه به امید خیلی چیزها ،به امید اتفاقایی که فکر می کردم ممکنه امروز بیافته .اما اون اتفاقا که نیافتاد هیچ ،اتفاق خیلی بدی هم افتاد .خبری رو شنیدم که دلم میخواست همون جا جلوی همه بشینم و های های گریه کنم .گریه به حال خودم ،گریه به حال دلم ،گریه به حال عمری که به پاش گذاشتم .
اما جلوی خودم رو گرفتم .های های گریه نکردم اما اشک که از من اجازه نمی گیره .خودش اومد ولی ای کاش نمی اومد تا شرمنده اون یکی لااقل نشم .شاید بگید چرا شرمنده ؟امروز یه نفر یه اس ام اسی برام خوند و ازم خواست معنیش رو براش توضیح بدم .ولی کی میدونست چند دقیقه بعدش خودم میشم تعبیر اون .نوشته بود :"هر وقت عشقت تنهات گذاشت ،نگران خودت نباش. شرمنده دلت باش که بهت اعتماد کرد."آره دلم بهم اعتماد کرد .آخرین دفعه که این مشکل برام پیش اومده بود دلم ازم خواهش کرده بود ،بهم التماس کرده بود تورو به خدا اینقدر راحت دل نبند .من بهش قول داده بودم ،بهش قول داده بودم دیگه به کسی اعتماد نکنم .دیگه اینقدر راحت به کسی دل نبندم .اما ...وقتی خودم پای عهدی که با خودم بستم نمی مونم چه جور باید از کسی انتظار داشته باشم پای بند عهد نبسته ای بمونه .
دیگه خسته شدم از دست همه این اتفاقا از دست همه بی وفایی هایی که دیدم و به روم نیاوردم .از دست همه انتظارای بیهوده ای که کشیدم .از دست ناراحتی ها و اشکای یواشکی که توی خونه ریختم ،اما برای چی ،برای کی ؟برای کسی که اصلا قدر انتظار تورو نمی فهمه .
امروز تو فاصله چند تا کلمه همه کاخ رویاهام یه دفعه زیر پاشون رو خالی دیدن و با همه خاطراتشون روی سرم خراب شدن .هنوز صدای خرد شدن غرورم رو زیر این آوار میشنوم.اونجایی که ذره ذره ی این آوار بهم دهن کجی میکردن .اون جایی که توی هر تکه شکسته این کاخ خاطره ای رو میدیدم .چه دردناکه به نظاره نشستن خاطراتی که می میرند .من این دفعه به شونه هایی اعتماد کرده بودم که فکر می کردم میتونه تکیه گاه وقتای تنهاییم باشه اما چه زود شونه ها لیاقتشون را برای سرها از دست میدن.ما آدمها پای عادت کردن که وسط میاد خیلی راحت عادت میکنیم اما وقتی مجبور به فراموش کردن میشیم انگار ازمون زندگی مون رو میخوان .هرچند که ما زندگیمون رو با این خاطرات ساختیم و شاید فراموش کردنشون یعنی از دست دادن زندگیمون.هنوز اون صفحه دفتر خاطراتم که توش نوشته بودم :"یعنی چی میشه ؟دارم صدای تپشای قلبم رو می شنوم.صورتم داره از حرم یه حس تازه میسوزه..."یادم نرفته .چقدر اون موقع شاد بودم .توی ابرا بودم .هنوز یادم نرفته وقتی مامانم گفت به خاطر این تپشای قلب باید ببرمت دکتر نتونستم بگم مامان جون آخه این دردش یه چیزدیگست و درمونش هم یه چیز دیگه.بازم یادم نرفته وقتی دکتر تو چشمام نگاه کرد و گفت استرس داری نتونستم چیزی بگم و توی دلم داد زدم آره دکتر انگار عاشق شدم.اما توی این دنیای نامرد حقیقت واژه ی عشق رو کنج کتابخونه ها و یه صفحه هایی از کتاب ها قایمش کردن که نکنه یه وقت دست ما بهش برسه.چند ماه پیش به خودم گفتم "عشق بازی دگر ونفس پرستی دگر است" چه خوش خیال بودم که فکر میکردم به این میگن عشق بازی .پس خدایا این فرهاد و شیرین ها ،لیلی ومجنون ها ،ویس و رامین ها کجایی بودن .مگه اونها هم مثل ما از همین دنیایه خاکی نبودن پس چرا....
این راه رو با خواسته خودم شروع نکردم ولی مردونه توش موندم. یه دفعه بهم گفتن بکش کنار .آخه یکی نیست بگه مگه من خودم اومدم تو این راه که حالا با خواست خودم برم بیرون .اما وقتی حق انتخاب نداری باید این چیزهارو قبول کنی.
بازم تموم شد .یه قصه دیگه به قصه هایی که باید برای دلخوشی خودم بگم یه جور تجربه هستن ،تموم شد.هنوز باورش نکردم اما سخت در تلاشم .راستش رو بگم هنوز نمیخوام قبول کنم .همش میگم شاید یه جایی یه راهی باشه .میدونم الان همتون بهم دارید می خندید ولی چه کنم که ...
بازدید دیروز: 31
کل بازدید :128970
قافله رفت و...
علی
شلوارت کو؟؟؟؟؟؟
امام صادق
سردارعشق ...
باران که می بارد تو می آیی ...
تولدم مبارک
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386